گفتم که حس میکردم کاملا دعوت شده رفتم اما هنوز نمیدونستم چقدر واقعی بود این حس.
جمع کاملا خانوادگی بود. چندتا بچه کوچکتر از من و بقیه همه بزرگتر از من بودند...جنگ رو دیده بودن!
رفتیم یه اردوگاه تو آبادان...باورم نمیشد...هر کدوم رو یه تخت دادن با دوتا پتوی گلبافت نو! هنوز کیف پتو ها باز نشده بود!!!(اشاره میکنم به ایرادی بودن خودم در زمینه ی پتو و اینجور صحبتها و به حرفای بقیه که میگفتن این سفر به درد تو نمیخوره!)
همه چی تمیز و خوب! مناطق عملیاتی رو یکی یکی میدیدیم...چون باید بر میگشتیم به اردوگاه خودمون زمان کمی رو توی این مناطق بودیم متاسفانه!
یه تازه عروس و داماد بودن که دقیقا کنار صندلی من و پدر می نشستند! هر دوشون عین شهدا بودن...ینی نور بالای نور بالا! خوش به حالشون...
من خودم یه کتاب برده بودم تو اتوبوس میخوندم...اونها هم یه کتاب دستشون بود که عکس یه شهید روش بود و من یادم نمیومد که این شهید اسمش هادی بود یا فامیلش!
از خانومه پرسیدم و گفت کتاب شهید ابراهیم هادیه(سلام بر ابراهیم) و گفت که آخراشه و وقتی خوندن میده من و پدر هم بخونیم!
اولین بارم بود میرفتم جنوب و همش منتظر یه اتفاق خاص و ناب بودم....باید یه اتفاقی میافتاد...باید یکی از این زیارتگاه ها بهم میچسبید...رسم دعوت شدن اینه!